پارت : ۷۶
کیم تهیونگ ۱ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۶:۵۹
تهیونگ هنوز روی زمین بود،
با صدایی که حالا دیگه بریده بود،
با دلی که دیگه نمیخواست بزنه.
ــ منو ببخش، یوری...
اگه یه روز بفهمم اشتباه کردم،
اگه یه روز بفهمم تو فقط خواستی نجاتم بدی،
اون روز،
دیگه نیستم.
یوری توی هتل دیگه نشسته بود،
با گوشی توی دستش،
_______________
کیم یوری ۲ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۵:۰۷
یوری لیوان آبش رو روی میز گذاشت،
و رفت سمت گوشی.
صفحهی پیامهای تهیونگ باز شد.
بیشتر از هزار پیام،
وویس،
عکس،
جملههایی که تهیونگ با صدای لرزون فرستاده بود:
> «لاو...
> فقط یه نشونه بده.
> فقط بگو هنوز اونجایی.
> من هنوز نفس میکشم،
> ولی نمیدونم چرا.»
یوری نفسش برید.
نوشت:
> «فردا، ساعت ۱۰ صبح، فلکهی وسط شهر.
> میخوام ببینمت.»
____________
کیم تهیونگ ۳ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۹:۴۸
تهیونگ دو روز نخوابیده بود.
اینترنت گوشیاش روشن بود،
هر لحظه منتظر بود یوری جواب بده.
و حالا،
اون پیام لعنتی اومده بود.
جونگکوک گفت:
ــ «نرو.
اگه بازی باشه چی؟
اگه بخواد لهت کنه چی؟»
تهیونگ گفت:
ــ اگه نرم،
خودم له میشم.
لباس پوشید،
با چشمهایی که قرمز بودن،
با دلی که دیگه نمیلرزید،
میسوخت.
رفت سمت فلکهی شهر.
هوا سرد بود،
ولی تهیونگ عرق کرده بود.
و اونجا،
وسط فلکه،
یوری ایستاده بود.
با کت قهوهای بلند،
با پوتینهای باشند دار،
با موهایی که توی باد میرقصیدن،
و با نگاهی که نه سرد بود،
نه گرم ،
یه چیزی بین مرگ و میل.
---
فلکه وسط شهر ۳۰ فوریه سال ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۰:۰۷
تهیونگ جلو رفت.
چند قدم،
آروم،
با چشمهایی که فقط یوری رو میدیدن.
ــ سلام، لاو...
خواست بغلش کنه،
ولی یوری عقب کشید.
تهیونگ ایستاد.
خشک.
سنگین.
ــ چرا عقب کشیدی؟
یوری گفت:
اومدم یه چیز بگم.
یه چیز که باید بشنوی.
من دیگه دوستت ندارم.
تهیونگ نفسش برید.
ــ چی؟
همهش بازی بود.
از اول.
اون بوسهها،
اون خندهها،
اون نقشهها،
حتی اون کلبه...
همهش یه نقشه بود.
یه مأموریت.
نه عشق.
ــ تو داری دروغ میگی.
تو داری منو میکشی.
تو داری اون لحظههایی که با هم بودیم رو له میکنی.
من هیچوقت عاشقت نبودم، تهیونگ.
و نمیخوام دیگه ببینمت.
برگرد کره.
با جونگکوک.
من اینجا میمونم.
با لیام.
تهیونگ لبخند زد.
نه از شادی،
از درد.
یه لبخند که انگار دنیا تکون خورد.
ــ باشه.
اگه این بازی بود،
من باختم.
ولی بدون،
من با عشق باختم.
و تو،
با نقاب بردی.
یوری برگشت،
قدم زد،
رفت.
و تهیونگ،
وسط فلکه،
ایستاد.
با دنیایی که رو سرش خراب شده بود.
با پیامهایی که نخونده بودن،
با قلبی که تیر میکشید،
و مغزی که تاریک شده بود.
ــ دارلینگ...
اگه یه روز بفهمی،
اگه یه روز برگردی،
من هنوز اینجام.
با نقابی که دیگه نمیخوام بزنم،
با لبهایی که هنوز میسوزن،
با دلی که فقط برای تو میزنه.
تهیونگ هنوز روی زمین بود،
با صدایی که حالا دیگه بریده بود،
با دلی که دیگه نمیخواست بزنه.
ــ منو ببخش، یوری...
اگه یه روز بفهمم اشتباه کردم،
اگه یه روز بفهمم تو فقط خواستی نجاتم بدی،
اون روز،
دیگه نیستم.
یوری توی هتل دیگه نشسته بود،
با گوشی توی دستش،
_______________
کیم یوری ۲ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۵:۰۷
یوری لیوان آبش رو روی میز گذاشت،
و رفت سمت گوشی.
صفحهی پیامهای تهیونگ باز شد.
بیشتر از هزار پیام،
وویس،
عکس،
جملههایی که تهیونگ با صدای لرزون فرستاده بود:
> «لاو...
> فقط یه نشونه بده.
> فقط بگو هنوز اونجایی.
> من هنوز نفس میکشم،
> ولی نمیدونم چرا.»
یوری نفسش برید.
نوشت:
> «فردا، ساعت ۱۰ صبح، فلکهی وسط شهر.
> میخوام ببینمت.»
____________
کیم تهیونگ ۳ مارس ۲۰۲۳ ، ساعت ۰۹:۴۸
تهیونگ دو روز نخوابیده بود.
اینترنت گوشیاش روشن بود،
هر لحظه منتظر بود یوری جواب بده.
و حالا،
اون پیام لعنتی اومده بود.
جونگکوک گفت:
ــ «نرو.
اگه بازی باشه چی؟
اگه بخواد لهت کنه چی؟»
تهیونگ گفت:
ــ اگه نرم،
خودم له میشم.
لباس پوشید،
با چشمهایی که قرمز بودن،
با دلی که دیگه نمیلرزید،
میسوخت.
رفت سمت فلکهی شهر.
هوا سرد بود،
ولی تهیونگ عرق کرده بود.
و اونجا،
وسط فلکه،
یوری ایستاده بود.
با کت قهوهای بلند،
با پوتینهای باشند دار،
با موهایی که توی باد میرقصیدن،
و با نگاهی که نه سرد بود،
نه گرم ،
یه چیزی بین مرگ و میل.
---
فلکه وسط شهر ۳۰ فوریه سال ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۰:۰۷
تهیونگ جلو رفت.
چند قدم،
آروم،
با چشمهایی که فقط یوری رو میدیدن.
ــ سلام، لاو...
خواست بغلش کنه،
ولی یوری عقب کشید.
تهیونگ ایستاد.
خشک.
سنگین.
ــ چرا عقب کشیدی؟
یوری گفت:
اومدم یه چیز بگم.
یه چیز که باید بشنوی.
من دیگه دوستت ندارم.
تهیونگ نفسش برید.
ــ چی؟
همهش بازی بود.
از اول.
اون بوسهها،
اون خندهها،
اون نقشهها،
حتی اون کلبه...
همهش یه نقشه بود.
یه مأموریت.
نه عشق.
ــ تو داری دروغ میگی.
تو داری منو میکشی.
تو داری اون لحظههایی که با هم بودیم رو له میکنی.
من هیچوقت عاشقت نبودم، تهیونگ.
و نمیخوام دیگه ببینمت.
برگرد کره.
با جونگکوک.
من اینجا میمونم.
با لیام.
تهیونگ لبخند زد.
نه از شادی،
از درد.
یه لبخند که انگار دنیا تکون خورد.
ــ باشه.
اگه این بازی بود،
من باختم.
ولی بدون،
من با عشق باختم.
و تو،
با نقاب بردی.
یوری برگشت،
قدم زد،
رفت.
و تهیونگ،
وسط فلکه،
ایستاد.
با دنیایی که رو سرش خراب شده بود.
با پیامهایی که نخونده بودن،
با قلبی که تیر میکشید،
و مغزی که تاریک شده بود.
ــ دارلینگ...
اگه یه روز بفهمی،
اگه یه روز برگردی،
من هنوز اینجام.
با نقابی که دیگه نمیخوام بزنم،
با لبهایی که هنوز میسوزن،
با دلی که فقط برای تو میزنه.
- ۱.۱k
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط